یک حج هم هست
که راهش از مکه نمیگذرد؛ که از توی گردن آدم مقصود میشود.
نه لباس سپید لازم دارد، نه رجم شیطان؛ شرطش رجم ِخویش است و
نفس ِ خویش. شرطش ابراهیم شدن، و قربانی اسماعیل ِ دل، قبل طواف و دیدار. لازمهاش
یک نگاه ِ خیلی خیلی کوچک؛ عاشقانه، مستاصل، دل ِ تنگ، دل ِ شکسته شکسته...
کعبه نیز از برای این حج نیست؛ خانهای سنگی با پردههای سیاه. که
کعبه درون تو است و تو درون کعبه. میقات نوک انگشت اشاره است. سر ِ جام ِ نگاه.
و آن، رگ گردن است.
اراده کنی،
بسم الله بر زبانت جاری شود، ذارت و هست و نیستت بسم الله شوند؛ بی آب، وضو گرفتهای
و تمام. نچرخیده چرخیدهای؛ هفت و هفت و هفت...
پس، پردهی نازک ِ نورانی ِ شفاف ِ پس این رگ را کنار بزنی پرودگاری
است که برای ملاقات تو نه زمان تعیین کرده است، نه عمل خاص. اراده کنی، توی دستهایش
هستی، در محضرش. نشسته؛ ایستاده، خوابیده و...
:
:
یا حبیب: بسمالله؟