۰۲ اسفند ۹۲ ، ۱۱:۲۲
علم...
وقتی خدا،
هنگامهی خلقت،
به دست عباس رسید...
قبل از اینکه از اینجا برود، یک کاسه نقرهای داد که یک دستی تویش چهار قل را حکاکی کرده است. گفت خواستی آب بنوشی، توی این کاسه باشد، و رفت. از سادات بود.
اکثر وقتها یادم میرود. کاسه از یادم میرود، و شاید من از یاد کاسه. نمیدانم. ولی، اینکه در ذهن من "حی و قیوم" مانا باشد لیاقت میخواهد، اینکه من در او زنده، افتخار.
تویش آب ریختم. نگاهم توی آبی که هیأت کاسه را گرفته است نفس حبس میکند؛ بسمالله. قطرهها به آغوش آیهها پناه بردهاند؛ متبرک میشوند؛کاش قطره بودم. چشمهایم را میبندم. تصویر دستان عباس ِ حسین (ع) توی تاریکی چشمم نقش میبندد. یا حسین (ع).
.
.
یکی دارد آرام آرام زیارت عاشورا میخواند؛ "سلام بر حسین"ها، یکی یکی توی لرزش جاری ِ چشمی غرق میشوند.