رفت...
وقتی بابا هست...
و،
چهل روز ِ بعد...
یا حسین.
قبل اینکه "سر" بدهد، گفت: به کسی که جز خدا کسی را ندارد ظلم نکن.
سر داد رفت، نماند ببیند که از آدمهای این دنیا یکی در میان کارشان ظلم به اویی است که جز خدا کسی را ندارد...
:
:
شنیدید داستان ِ شکوه ِ لحظهای را که پردهی حائل ِ حریر کنار میرود، و بانوی زیبا و رعنای درباری ِ پرده نشین ِ عمارت، لحظهای از حجاب بیرون میآید و رخ مینماید؟ شنیدید از آن لحظهی مسحور کننده؟ حتی اگر آن بانو نقاب بر رخ داشته باشد، و تنها، پلنگ ِ چشمانش را بتوان محرم شد؟ حالا فکر کنید خداوند فرمان دهد حریر ِ حائل را کنار بزنند، و بعد شکوه، عظمت، "آن"، هست و اسرار ِ خودش و آفرینشش را بر چشمان پیش از این نابینای تو بینا کند؟
:
:
قالُوا بَلی...شَهِدْنا...شَهِدْنا...شَهِدْنا...لا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ...
سر به گوشهی دیواری گذاشت و گفت:
دنیا،
بدون تو؟!
هرگز،
نمیشود بابا....
وَ،
وَ،
پـَ ر کـ شـ یـ د و....وقتی بلیط رفتنت به "مشهد" توی کنسلیهای آخر وقت درست میشود...
.
.
یا حبیب: هنوز هم قصهی "آهو و پناه" پابرجاست آقا؟
وقتی،
صدای سُم اسب ِ لشکر دشمن را بشنوی که دارد نزدیک میشود...حتی ۱۳۷۴ سال بعد...یا حبیب: یا فاطمة الزهراء