قالوا بلی...
رزق ِ سحرها یک چیز دیگر است؛
در گوشیهای خداوندی دنیایی دیگر.
آدم،
باید،
بردارد پرچم "لااله الا الله" را وسط دلش، چشمش، زبانش، گوشش، هستیاش محکم بزند توی زمین؛ جوری که آخ اش در بیاید؛ طوری که تک تک هست و نیستش، دار و ندارش شیر فهم شوند که "ای انسان، تو بی صاحب نیستی، قد قامت الصلاة، رکوع، سجود، بی سلام؛ تا ابد. بلی."
.
.
قبل از اینکه از اینجا برود، یک کاسه نقرهای داد که یک دستی تویش چهار قل را حکاکی کرده است. گفت خواستی آب بنوشی، توی این کاسه باشد، و رفت. از سادات بود.
اکثر وقتها یادم میرود. کاسه از یادم میرود، و شاید من از یاد کاسه. نمیدانم. ولی، اینکه در ذهن من "حی و قیوم" مانا باشد لیاقت میخواهد، اینکه من در او زنده، افتخار.
تویش آب ریختم. نگاهم توی آبی که هیأت کاسه را گرفته است نفس حبس میکند؛ بسمالله. قطرهها به آغوش آیهها پناه بردهاند؛ متبرک میشوند؛کاش قطره بودم. چشمهایم را میبندم. تصویر دستان عباس ِ حسین (ع) توی تاریکی چشمم نقش میبندد. یا حسین (ع).
.
.
یکی دارد آرام آرام زیارت عاشورا میخواند؛ "سلام بر حسین"ها، یکی یکی توی لرزش جاری ِ چشمی غرق میشوند.
شنیدید داستان ِ شکوه ِ لحظهای را که پردهی حائل ِ حریر کنار میرود، و بانوی زیبا و رعنای درباری ِ پرده نشین ِ عمارت، لحظهای از حجاب بیرون میآید و رخ مینماید؟ شنیدید از آن لحظهی مسحور کننده؟ حتی اگر آن بانو نقاب بر رخ داشته باشد، و تنها، پلنگ ِ چشمانش را بتوان محرم شد؟ حالا فکر کنید خداوند فرمان دهد حریر ِ حائل را کنار بزنند، و بعد شکوه، عظمت، "آن"، هست و اسرار ِ خودش و آفرینشش را بر چشمان پیش از این نابینای تو بینا کند؟
:
:
قالُوا بَلی...شَهِدْنا...شَهِدْنا...شَهِدْنا...لا إِلَهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحَانَکَ...
[ داشت توی گوش چپم زمزمه میکرد که:
دلت را فقط به خدا گره بزن...فقط پایین پای خدا پهنش کن...
زانوی دلت را فقط جلوی خدا خم کن...سر دلت فقط رو به خدا به سجده رود...
که قد و قدر دلت، فقط خداست...
:
:
یا حبیب: خدا نکند دل را جایی بگذاریم که نشاید/ گذاشته باشی چه کنی؟ گذاشته باشی چه کنی؟
[ مثلا،
خدا را صدا بزنی،
بعد،
بلافاصله برگردد بگوید: "جانم حبیبی/ حبیبتی؟" ]
[ یک جایی برسد، برسد به یک جایی، که هر کاری انجام میدهی، هر قدمی بر
میداری، هر فکری که توی سرت مأموا میدهی، هر کلمه و حرفی که بر زبان
میآوری، قبلش، درست ِ درست قبلش از خودت بپرسی: "یعنی خدا دوست دارد؟
(گفتنش را، انجام دادنش را، پرداختنش را)".
دیدید وقتی کودکی میخواهد
چیزی که دوست دارد و نشان کرده است را بردارد، اول به ماما خانمش یا بابایش
چشم میدوزد تا ببیند عکس العملشان چیست؟ با نگاه اجازه بگیرد؟ اجازه
دادند بردارد و ندادند بیخیال؟ درست مثل همین...
حالا،
اینگونه،
گره زدن تمامی افعال به ناز نگاه ِ الله میشود مثل همان وقتی که پدر ِ آدم
مثل کوه پشت سر ِ آدم است. اینگونه، قدم بعدیات، چه برداری چه برنداری
میشود نور، میشود آب،میشود گُل، میشود قناری، میشود موسیقی. اینگونه،
قدم بر برنداشتهات هم، خودش یک دنیا قدم است؛ مثل درختی که اول بهار هر
جوانه گُلش هزار شکوفه میزند...
:
:
هفت:
دیدید میگویند: " تو یک قدم بردار، خدا ده قدم برمیدارد؟"
یک قدم کوچک ِ ما هم که میدانید، با یک قدمِ خدا قابل مقایسه نیست. پس، بسم الله...
:
: